314

تصویر من از حافظه ­ی قاب افتاد

عکس تو ولی شبیه مهتاب افتاد

شرمنده اگر که عکس­هایت خیسند

با دیدنشان دهان من آب افتاد


علی شهیب زادگان

313

دست و پا بسته و رنجور به چاه افتادن
به از آن است که در دام نگاه افتادن

سیب شیرین لبت باشد و آدم نخورد؟
تو بهشتی و چه بیم از به گناه افتادن

لاک پشتانه به دنبال تو می آیم و آه
چه امیدی که پی باد به راه افتادن؟


آخر قصه ی هر بچه پلنگی این است:
پنجه بر خالی و در حسرت ماه... افتادن

با دلی پاک، دلی مثل پر قو سخت است
سر و کارت به خط و چشم سیاه افتادن

من همان مهره ی سرباز سفیدم که ازل
قسمتم کرده به سر در پی شاه افتادن

عشق ابریست که یک سایه ی آبی دارد
سایه اش کاش به دل گاه به گاه افتادن

حامد عسکری

312

عمق ِ دریا

چرا دلهره دارد ماهی؟


محمد درودگری


311

در شعرهاي ِ من
ممكن است ماه
راه شود
و كوه
دريا
اما درد
كماكان
همان است كه بود

علیرضا روشن

310

ای کم شده وفای تو این نیز بگذرد
و افزون شده جفای تو این نیز بگذرد

زین بیش نیک بود به من بنده رای تو
گر بد شدست رای تو این نیز بگذرد

گر هست بی‌گناه دل زار مستمند
در محنت و بلای تو این نیز بگذرد

وصل تو کی بود نظر دلگشای تو
گر نیست دلگشای تو این نیز بگذرد

گر دوری از هوای من و هست روز و شب
جای دگر هوای تو این نیز بگذرد

بگذشت آن زمانه که بودم سزای تو
اکنون نیم سزای تو این نیز بگذرد

گر سر گشتی تو از من و خواهی که نگذرم

گرد در سرای تو این نیز بگذرد


سنايي

309

از زخم‌های بزرگ

خط کوچکی باقی می‌ماند
و از چشم‌های تو
چه بگویم ...
خاطره‌ی آرنج‌های تو
بر تخت من گود افتاده !
 بکتاش آبتین

308

قصه گو به نیمه های قصه رسید

کلاغ

توی تاریکی آن دورها  سوسوی چراغی دید

این بار قبل از به سر رسیدن داستان به خونه اش می رسید...

قصه گو از نیمه ی قصه گذشت

کلاغ

خیره به سوسوی دور چراغ

هر چه توان داشت بال زد.

اشک توی چشمهایش جمع شده بود

قصه گو به آخر قصه رسیده بود.

کلاغ تندتر بال زد

بال زد و بال زد...

چراغ که خاموش شد

بغض کلاغ توی تاریکی آسمان ترکید.

قصه گو گفته بود:...!


کلاغ نشست پیش پای قصه گو و التماس کرد:

  "یکبار فقط یک بار بگو

قصه ی ما به سر رسید کلاغه به خو..."

 گریه امانش نداد!!


حسین تولایی

این شعر منو یاد زمانی انداخت که عضو باغچه ی شعر دوچرخه ی همشهری بودم. تو یکی از شماره های دوچرخه چاپ شده بود .دوباره خوندنش منو به دوران نوجوانیم برد.

307



جز روزگار من

همه چیز را سفید کرده برف.

شمس لنگرودی

306

دره ها گلوله خورده اند
جنگل گلوله خورده است
خون همین حالا دارد
در انارها جمع می شود
من اما
بر تپه ای نشسته ام
بهمن کوچک دود می کنم.

یعنی تنهایم
یعنی نام هیچکس در دهانم نیست
و اندوه را
مثل عینکی دودی
بر چشم گذاشته ام

باید بروم
این بهمن کوچک را ترک کنم
اسفند را
بهار را هم...

نه با مرگ
که چیز مسخره ای است...

آن راهِ کوچک

که بعد از درخت ها لخت می شود
هوسِ بیشتری دارد...


گروس عبدالملکیان

305

در قـفس کـه بــاشــی ....

دیـگــر ،

شـیـر یــا قـناری بــودنـت ....

مـهم نیــست !!


ناشناس

304

خوابیده ای آرام مثل بچه قوها


بیــدارم امــا با تمـــام آرزوهــا



بیدارم و حال مرا باید ببخشــی


که دست بردم بی اجازه لای موها



من انجماد سال ها تنهایی ام ... آه


آتش بریز ، آتش برایم در سبوها



با دست خالی آن قدَر پای تو ماندم


که قطره قطره جمع شد این آبروها



یک چشمه از کلّ هنرهای تو کافی ست


تا آب رفته باز برگردد به جوها



وقتی تو باشی هیچ معنایی ندارد


لبخند دخترخاله ها ، دخترعموها!



ای آسمان!چشم از زمین بردار دیگر

خواب است امشب ماه زیر این پتوها


رضا نیکوکار

303

عادت کرده ایم
آنقدر که یادمان رفته است شب
مثل سیاهی موهایمان ناگهان می پرد
و یک روز آنقدر صبح می شود
که برای بیدار شدن
دیر است.


لیلا کردبچه

ادامه نوشته

302

گاهی برای ترسیدن دیر می شود
آنقدر که دست هایت را
با تمام پنجره ها باز می کنی
و یادت می رود از هر زاویه ای پرت شوی
دوباره به آغوش خودت بر می گردی


لیلا کردبچه

ادامه نوشته

301

جاده‌ها

جایی اگر برای رفتن داشتند

غربت با پوشیدن کفش‌هایت آغاز نمی‌شد


لیلا کردبچه


ادامه نوشته

300

ترجیح می‌دهم طوری زندگی کنم که گویی خدا هست و وقتی مُردم بفهمم نیست، تا اینکه طوری زندگی ‌کنم که انگار خدا نیست و وقتی مُردم بفهمم هست.

آلبر کامو

299

1.رفتگر

تنها پاییز

           شاعر می شود

بقیه فصل ها

آشغال جمع می کند

2.دنبال آدم برفی ام

کسی هویج

              پیدا نکرده است؟


احسان پرسا

298

وقتش رسیده حال و هوایم عوض شود


با سار ِ پشت پنجره جایم عوض شود

هی کار دست من بدهد چشم های تو

هی توبه بشکنم و خدایم عوض شود

با بیت های سر زده از سمت ِ ناگهان

حس می کنم که قافیه هایم عوض شود

جای تمام گریه ، غزل های ناگــــــزیر

با قاه قاه ِ خنده ی بی غم عوض شود

سهراب ِ شعرهای من از دست می رود

حتی اگر عقیده ی رستم عوض شود

قدری کلافه ام و هوس کرده ام که باز

در بیت های بعد ، ردیفم عوض شود

حـوّای جا گرفته در این فکر رنج ِ تلخ

انگــار هیچ وقـت به آدم نـمی رسد

تن داده ام به این که بسوزم در آتشت

حالا بهشت هم به جهنم نمی رسد

با این ردیف و قافیه بهتر نمی شوم !

وقتش رسیده حال و هوایم عوض شود


الهام دیداریان

297

من اما از تو ممنونم
همین که هستی
و گاهی مرا به گریه می اندازی
همین که هستی
و گاهی به یادم می آوری
چقدر تنهایم

راضیه بهرامی

296

این مملکت همیشه تیپا خورده

از اسکاری که آمده جا خورده

میگفت بیا به دست بوسی برویم

اصغر دستش به آنجلینا خورده


رئوف عاشوری

295

آرزوهایت بلند بود

دست‌های من کوتاه
تو نردبان خواسته بودی
من صندلی بودم
با این همه
فراموشم مکن
وقتی بر صندلی فرسوده‌ات نشسته‌ای

و به ماه فکر می‌کنی


حافظ موسوی

اشعار پیشنهادی دوستان

تو حرفت را بزن

چکار داری که باران نمی بارد

اینجا سالهاست

که دیگر به قصه های هم گوش نمی دهند

دست خودشان نیست

به شرط چاقو به دنیا آمده اند ,

تا پیراهنت را سیاه نبینند

باور نمی کنند

که چیزی از دست داده باشی.


پیشنهاد رزیتای عزیز

جغرافیای کوچک من بازوان توست

ای کاش تنگ تر شود این دنیای من

پیشنهاد غزال

به ادامه مطلب بروید

ادامه نوشته

294

…ودراين روزها آن قدر از احساس لبريزم

كه حتّی گاه گاهي در لباس شعر مي ريزم


تو وقتي مي رسي،بر كرت كرتم لرزه مي افتد


شبيه خاك نيشابور، جد در جد غزل خيزم  


علیرضا بدیع

293


!    !


!


اين ردّكفش نيست، نشان تعجّب است


روييـده وقـت رفتـن ات از ردّپــاي تــو …  


علیرضا بدیع

292

آدم ها همه چیز رو همین طور حاضر و آماده از دکان ها می خرند. اما چون دکانی نیست که دوست معامله کند، آدمها مانده اند بی دوست.
تو اگر دوست می خواهی، خب مرا اهلی کن
.


شازده کوچولو

آنتوان دوسنت اگزوپری

291

غمگینم

همانند  دلقکی که روی صحنه

چشمش به  عشقش افتاد

که با معشوقش به او  می خندیدند !


پ.ن:با شعرهای پیشنهادیتان به روز می کنم!

291

با هر تو و من ، مایه های ما شدن نیست
هر رود را اهلیت دریا شدن نیست

از قیس مجنون ساختن شرط است اگر نه
زن نیست اندیشه ی لیلا شدن نیست

باید سرشت باد جز غارت نباشد
تا سرنوشت باغ جز یغما شدن نیست


در هر درخت اینجا صلیبی خفته ، اما

با هر جنین ، جانمایه عیسی شدن نیست

وقتی كه رودش زاد و كوهش پرورش داد

طفل هنر را چاره جز نیما شدن نیست

با ریشه ها در خاك ،‌ بی چشمی به افلاك

این تاك ها را حسرت طوبی شدن نیست

آیا چه توفانی است آن بالا كه دیگر

با هر كه افتاد ، اشتیاق پا شدن نیست

سیب و فریب ؟ آری بده . آدم نصیبش

از سفره ی حوا به جز «اغوا» شدن نیست

وقتی تو رویا روی اینان می نشینی

آیینه ها را چاره جز زیبا شدن نیست

آنجا كه انشا از من ، املا از تو باشد

راهی برای شعر جز شیوا شدن نیست


حسین منزوی