308

قصه گو به نیمه های قصه رسید
کلاغ
توی تاریکی آن دورها سوسوی چراغی دید
این بار قبل از به سر رسیدن داستان به خونه اش می رسید...
قصه گو از نیمه ی قصه گذشت
کلاغ
خیره به سوسوی دور چراغ
هر چه توان داشت بال زد.
اشک توی چشمهایش جمع شده بود
قصه گو به آخر قصه رسیده بود.
کلاغ تندتر بال زد
بال زد و بال زد...
چراغ که خاموش شد
بغض کلاغ توی تاریکی آسمان ترکید.
قصه گو گفته بود:...!
"یکبار فقط یک بار بگو
قصه ی ما به سر رسید کلاغه به خو..."
گریه امانش نداد!!
حسین تولایی
این شعر منو یاد زمانی انداخت که عضو باغچه ی شعر دوچرخه ی همشهری بودم. تو یکی از شماره های دوچرخه چاپ شده بود .دوباره خوندنش منو به دوران نوجوانیم برد.
+ نوشته شده در شنبه بیستم اسفند ۱۳۹۰ ساعت توسط بانو
|
شعر اين سخن لطيف را بيش از هر چيز دوست دارم.