515
و آدم ها عشق را...!
"خزه" / هربر لوپوریه / مترجم: احمد شاملو
و آدم ها عشق را...!
"خزه" / هربر لوپوریه / مترجم: احمد شاملو
حمید هامون: آقای رئیس، این خانوم ، این آقا و فک و فامیلاشون دست به دست هم دادن که منو نابود کنن.
این زن سهم منه، حق منه، عشق منه ... من طلاق نمیدم..
پ.ن: در سالروز رفتنش
شنبه صبح زود از خواب بیدار شدم، آروم لباس پوشیدم و طوری که زنم از خواب بیدار نشه، جعبه ناهارم رو برداشتم، سگم رو صدا کردم و آروم رفتم توی گاراژ خونه، قایقام رو بستم به پشت ماشینم و از خونه به قصد ماهیگیری رفتم بیرون.
در
همین حین متوجه شدم که بیرون باد شدیدی میاد، بارونیه و رادیو رو هم که
روشن کردم متوجه شدم تمام روز وضعیت هوا به همون بدی باقی خواهد موند.
تصمیمم عوض شد. دوباره آروم برگشتم خونه،
ماشین رو تو گاراژ پارک کردم، لباسم رو درآوردم و یواش رفتم تو رختخواب
کنار زنم که هنوز خواب بود.
اون رو از پشت بغل کردم و آهسته تو گوشش گفتم: “هوا بیرون خیلی بده …..”
که همسر عزیزم جواب داد: آره، ولی باورت میشه که این شوهر احمق من تو همچین هوائی رفته ماهیگیری؟
من هنوز که هنوزه نمیدونم همسرم اون روز شوخی میکرد یا نه، ولی من دیگه هیچوقت نرفتم ماهیگیری!
مار راه راه که دیگه طاقتش تموم شده بود رفت یش و ازش پرسید:
- به چه چیز این دشت نگاه می کنی؟
- به گندم زار!
- کدوم گندم زار؟ اینجا که فرقی با باقی دشت ها نداره!
- آره، ولی تا چند وقت دیگه اینجا تبدیل به یه گندم زار میشه ...
- این چند وقت دیگه ای که می گی تقریبا دو ماه طول می کشه؟
- نه بیشتر! نزدیک به پنج ماه! چون گردش باد توی گندم زار طلائی من رو یاد موهای اون میندازه!
- فکر می کنی بر می گرده؟
- امیدوارم! البته میدونم کسی که تو بفرستیش اونقدر خسته میشه که باید برای همیشه استراحت می کنه! با این حال باز امیدوارم!