515

آدم همیشه به خاطر نقطه ضعف هایش تو دردسر می افتد. مگس ها باید چیزهای چسبناک را خیلی دوست داشته باشند٬ شب پره ها شعله را٬

و آدم ها عشق را...!

"خزه" / هربر لوپوریه / مترجم: احمد شامل
و

102

حمید هامون: آقای رئیس، این خانوم ، این آقا و فک و  فامیلاشون دست به دست هم دادن که منو نابود کنن.


پاسبان گذاشته سر محل که منو دستگیر کنه... انگار من جنایت کرده ام.

حالا هم باید نفقه شو بدم ...

هم خونه رو بدم ،

هم مهریه رو بدم ...

هم بچه مو بدم ، هم شرفمو بدم

. چرا؟ چرا؟ من نمی تونم طلاق بدم

من نمی تونم.

این زن ،

این زن سهم منه، حق منه، عشق منه ... من طلاق نمیدم..

پ.ن: در سالروز رفتنش

69

شنبه صبح زود از خواب بیدار شدم، آروم لباس پوشیدم و طوری که زنم از خواب بیدار نشه، جعبه ناهارم رو برداشتم، سگم رو صدا کردم و آروم رفتم توی گاراژ خونه، قایق‌ام رو بستم به پشت ماشینم و از خونه به قصد ماهیگیری رفتم بیرون.


در همین حین متوجه شدم که بیرون باد شدیدی میاد، بارونیه و رادیو رو هم که روشن کردم متوجه شدم تمام روز وضعیت هوا به همون بدی باقی خواهد موند.


تصمیمم عوض شد. دوباره آروم برگشتم خونه، ماشین رو تو گاراژ پارک کردم، لباسم رو درآوردم و یواش رفتم تو رختخواب کنار زنم که هنوز خواب بود.

اون رو از پشت بغل کردم و آهسته تو گوشش گفتم: “هوا بیرون خیلی بده …..”

که همسر عزیزم جواب داد: آره، ولی باورت میشه که این شوهر احمق من تو همچین هوائی رفته ماهیگیری؟

من هنوز که هنوزه نمی‌دونم همسرم اون روز شوخی می‌کرد یا نه، ولی من دیگه هیچوقت نرفتم ماهیگیری!

..


زن نصفه شب از خواب بیدار شد و دید که شوهرش در رختخواب نیست و به دنبال او گشت. شوهرش را در حالیکه توی آشپزخانه نشسته بود و به دیوار زل زده بود و در فکری عمیق فرو رفته بود و اشک هایش را پاک می کرد و فنجانی قهوه می نوشید پیدا کرد ...

در حالیکه داخل آشپزخانه می شد پرسید: چی شده عزیزم این موقع شب اینجا نشستی؟!!

شوهرش نگاهش را از دیوار برداشت و گفت: هیچی فقط اون وقت ها رو به یاد میارم، 20 سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات کرده بودیم، یادته؟!! ...

زن که حسابی تحت تاثیر قرار گرفته بود، چشم هایش پر از اشک شد و گفت: آره یادمه ...

شوهرش ادامه داد: یادته پدرت که فکر می کردیم مسافرته ما رو توی اتاقت غافلگیر کرد؟!

زن در حالیکه روی صندلی کنار شوهرش می نشست گفت: آره یادمه، انگار دیروز بود!

مرد بغضش را قورت داد و ادامه داد: یادته پدرت تفنگ رو به سمت من نشونه گرفت و گفت: یا با دختر من ازدواج می کنی یا 20 سال می فرستمت زندان آب خنک بخوری؟!

زن گفت: آره عزیزم اون هم یادمه و یک ساعت بعدش که رفتیم محضر و ...!

مرد نتوانست جلوی گریه اش را بگیرد و گفت: اگه رفته بودم زندان امروز آزاد می شدم!

8

روباه قهوه ای با دم پشمالوی بلندش هر روز دمدمای ظهر میومد و روی تپه می نشست و به دشت وسیع که تازه از بهار سبز شده بود نگاه می کرد.

مار راه راه که دیگه طاقتش تموم شده بود رفت یش و ازش پرسید:

- به چه چیز این دشت نگاه می کنی؟

- به گندم زار!

- کدوم گندم زار؟ اینجا که فرقی با باقی دشت ها نداره!

- آره، ولی تا چند وقت دیگه اینجا تبدیل به یه گندم زار میشه ...

- این چند وقت دیگه ای که می گی تقریبا دو ماه طول می کشه؟

- نه بیشتر! نزدیک به پنج ماه! چون گردش باد توی گندم زار طلائی من رو یاد موهای اون میندازه!

- فکر می کنی بر می گرده؟

- امیدوارم! البته میدونم کسی که تو بفرستیش اونقدر خسته میشه که باید برای همیشه استراحت می کنه! با این حال باز امیدوارم!