893

ای ســـیب ســـرخ غلت زنان در مســــیر رود
یک شهر تا به من برسی عاشقت شده است

...

آییــــنــه ای و آه کـه هـــرگـــــز بــرای تــــو
فرقی نمی کند چه کسی عاشقت شده است

 

فاضل نظري

شعر كامل ادامه مطلب

عكس:joan colom عكاس خياباني اسپانيايي

ادامه نوشته

663


بیچاره آهویی که صید پنجه شیری است

بیچاره تر شیری که صید چشم آهویی


فاضل نظري

638



ناگزیر از سفرم،
بی سرو سامان چون باد
به گرفتار رهایی نتوان گفت آزاد


فاضل نظري

521


شور دیدارت اگر شعله به دل ها بکشد

رود را از جگر کوه به دریا بکشد

  گیسوان تو شبیه است به شب،

اما نه  شب که اینقدر نباید به درازا بکشد


فاضل نظری

از مجموعه شعر"ضد"

شعر كامل ادامه مطلب

ادامه نوشته

504


و عمر شیشه عطر است، پس نمی ماند
پرنده تا به ابد در قفس نمی ماند

مگو که خاطرت از حرف من مکدر شد
که روی آینه جای نفس نمی ماند

طلای اصل و بدل آنچنان یکی شده اند
که عشق جز به هوای هوس نمی ماند

مرا چه دوست چه دشمن ز دست او برهان
که این طبیب به فریادرس نمی ماند

من و تو در سفر عشق دیر فهمیدیم
قطار منتظر هیچ کس نمی ماند

فاضل نظری

478

گوشه ی چشم بگردان و مقدر گردان

ما که هستیم در این دایره ی سرگردان؟

 

دور گردید و به ما جرات مستی نرسید

چه بگوییم به این ساقی ساغر گردان؟

 

این دعایی ست که رندی به من آموخته است؛

بار ما را نه بیفزا، نه سبک تر گردان

 

غنچه ای را که به پژمرده شدن محکوم است؛

تا شکوفا نشده بشکن و پر پر گردان

 

من کجا بیشتر از حق خودم خواسته ام؟؟

مرگ حق است، به من حق مرا برگردان


فاضل نظری

397

به نسیمی همه راه به هم می ریزد

کی دل سنگ تو را آه به هم می ریزد

 

سنگ در برکه می اندازم و می پندارم

به همین سنگ زدن ماه به هم می ریزد

 

عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است

گاه می ماند و ناگاه به هم می ریزد

 

آنچه را عقل به یک عمر به دست آورده ست

دل به یک لحظه کوتاه به هم می ریزد

 

آه ، یک روز همین آه تو را می گیرد

گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد


فاضل نظری

396


بیچاره آهویی که صید پنجه شیری است

بیچاره تر شیری که صید چشم آهویی


فاضل نظری


شعر کامل ادامه مطلب

ادامه نوشته

273


زمین از دلبران خالی‌ست یا من چشم و دل سیرم ؟


که می‌گردم ولی زلفِ پریشانی نمی‌بینم....!


خدایا عشق، درمانی به‌غیر از مرگ می‌خواهد...


که من می‌میرم از این درد و درمانی نمی‌بینم!




فاضل نظری

196

کوچ تا چند ؟! مگر می شود از خویش گریخت

«بال» تنها غم ِ غربت به پرستوها داد


فاضل نظری

شعر کامل ادامه مطلب

ادامه نوشته

74

رود راهي شد به دريا ،كوه با اندوه گفت

مي روي اما بدان دريا ز من پايين تر است


فاضل نظري