396
آهو
پیشانی ام را بوسه زد در خواب هندویی
شاید از آن ساعت طلسمم کرد جادویی
شاید از آن پس بود که احساس می کردم
در سینه ام پر می زند شب ها پرستویی
شاید از آن پس بود که با حسرت از دستم
هر روز سیبی سرخ می افتاد در جویی
از کودکی دیوانه بودم مادرم می گفت :
از شانه ام هر روز می چیده ست شب بویی
نام تو را می کند روی میزها هر وقت
در دست آن دیوانه می افتاد چاقویی
بیچاره آهویی که صید پنجه شیری است
بیچاره تر شیری که صید چشم آهویی
اکنون ز تو با نا امیدی چشم می پوشم
اکنون ز من با بی وفایی دست می شویی
آیینه خیلی هم نباید راستگو باشد
من مایه رنج تو هستم راست می گویی
فاضل نظری
+ نوشته شده در پنجشنبه یکم تیر ۱۳۹۱ ساعت توسط بانو
|