611



1.وسوختن

درآتشي كه تو برپا مي كني

لذتي ست

چون روشن كردن سيگار با خورشيد.


2.مي دوي و

نمي داني

خشم يك طپانچه ي خيس

ديگر به هيچ دردي نمي خورد.


گروس عبدالملكيان


سطرها در تاريكي جاعوض مي كنند

599

می‌ریزیم؛

ریز
ریز
ریز
چون برف
که هرگز هیچ‌کس ندانست
تکه‌های خودکشی یک ابر است ...

گروس عبدالملکیان

577

1.كاش

كسي اين مارها را

عصا كند

2.پيراهنت در باد تكان مي خورد

اين

تنها پرچمي ست كه دوستش دارم


3.از گرگ و ميش

فقط گرگ مانده است


گروس عبدالملكيان

كتاب "سطرها در تاريكي جا عوض مي كنند"

549



پیله‌های بسیاری دیده‌ام

آویزان از درختی
در جنگل‌های دور
افتاده بر لبه‌ی پنجره
رها در جوب‌های خیابان.

هرچه فکر می‌کنم اما
یک پروانه بیشتر
در خاطرم نیست
مگر چندبار به دنیا آمده‌ایم
که این همه می‌میریم ؟

چند اسکناس مچاله
چند نخ شکسته‌ی سیگار
آه، بلیط یک‌طرفه !
چیزی
غمگین‌تر از تو
در جیب‌های دنیا پیدا نکرده‌ام

- ببخشید، این بلیط ...؟
- پس گرفته نمی‌شود.
پس بادها رفته‌اند ؟!
پس این درخت
به زردِ ابد محکوم شد ؟!
و قاصدک‌ها
آنقدر در کنج دیوار ماندند
که خبرهایشان از خاطر رفت ؟!
- بیهوده مشت به شیشه‌های این قطار می‌کوبی !
بیهوده صدایت را
به آن‌سوی پنجره پرتاب می‌کنی
ما
بازیگران یک فیلم صامتیم


گروس عبدالملکیان

548


و گاهی پشیمانی
تنها در آوردن سوزن است
از سینه‌ی پروانه‌ای غبار گرفته


گروس عبدالملکیان


پ.ن: حسش بدجوري بم منتقل شد.شمام بچه بودين پروانه مي گرفتين خشك مي كردين؟

492

حالا که رفته ای ، بیا

بیا برویم
بعد ِ مرگ
ت قدمی بزنیم
ماه را بیاوریم
و پاهامان را تا ماهیان رودخانه دراز کنیم
بعد
موهایت را از روی لب هایت بزنم کنار
بعد
موهایت را از روی لب هایت بزنم کنار
بعد
موهایت را از روی لب هایت ....
لعنتی
دستم از خواب بیرون مانده است.


گروس عبدالملکیان 

474



بوی خونم چرا تو را بر نمی‌گرداند

کوسه‌ی آب‌های گرم!


گروس عبدالملکیان

472



و تازه می فهمم
که برف خستگی خداست

آن قدر که حس می کنی

پاک کنش را برداشته
می کشد
روی نام من
روی تمام خیابان ها
خاطره ها

گروس عبدالملکیان

456

در زدی
باز کردم
سلام کردی
اما صدا نداشتی
به آغوشم کشیدی
اما
سایه ات را دیدم
که دست هایش توی جیبش بود


گروس عبدالملکیان

439

می‌دانم
من مرده‌ام
و این را فقط من می‌دانم و تو
که دیگر روزنامه‌ها را با صدای بلند نمی‌خوانی
نمی‌خوانی و
این سکوت مرا دیوانه کرده است
آنقدر که گاهی دلم می‌خواهد
مورچه‌ای شوم
تا در گلوی نی‌لبکی خانه بسازم
و باد نت‌ها را به خانه‌ام بیاورد
یا مرا از سیاهی سنگ‌فرش خیابان بردارد
بگذارد روی پیراهن سفید تو
که می‌دانم
باز هم مرا پرت می‌کنی
لابه‌لای همین سطرها
لابه‌لای همین روزها
این روزها
در خواب‌هایم تصویری است
که مرا می‌ترساند
تصویری از ریسمانی آویخته از سقف
مردی آویخته از ریسمان
پشت به من
و این را فقط من می‌دانم و من
که می‌ترسم برش گردانم ...

گروس عبدالملكيان


ادامه نوشته

380

تو غافلگیری رگبار بودی
و من
مردی که چتر به همراه نداشت ...



گروس عبدالملکیان

341

نه !

هميشه برای عاشق شدن ،
به‌دنبال باران و بهار و بابونه نباش !
گاهی
در انتهای خارهای يک کاکتوس ،
به غنچه‌ای می‌رسی
که ماه را بر لبانت می‌نشاند.


گروس عبدالملکیان

332

آن سطرها گذشت...

وحالا این پیری مدام مرگ را زیباتر کرده است!


آن قدر که کوه کنار خانه ام حتی اگر آتشفشان کند

از ایوان و غروب نخواهم گذشت...


گروس عبدالملکیان


306

دره ها گلوله خورده اند
جنگل گلوله خورده است
خون همین حالا دارد
در انارها جمع می شود
من اما
بر تپه ای نشسته ام
بهمن کوچک دود می کنم.

یعنی تنهایم
یعنی نام هیچکس در دهانم نیست
و اندوه را
مثل عینکی دودی
بر چشم گذاشته ام

باید بروم
این بهمن کوچک را ترک کنم
اسفند را
بهار را هم...

نه با مرگ
که چیز مسخره ای است...

آن راهِ کوچک

که بعد از درخت ها لخت می شود
هوسِ بیشتری دارد...


گروس عبدالملکیان

268

به شانه‌ام زدی
که تنهایی‌ام را تکانده باشی
به چه دل‌ خوش کرده‌ای ؟!
تکاندن برف
از شانه‌های آدم‌برفی ؟!


گروس عبدالملکیان

231

ایستاده ام

در اتوبوس
چشم در چشم های نا گفتنی اش.

یک نفر گفت:
«آقا
جای خالی
بفرمایید»

چه غمگنانه است
وقتی در باران
به تو چتر تعارف می کنند.

 گروس عبدالملکیان

188


پرواز هم دیگر

رویای آن پرنده نبود

دانه دانه پرهایش را چید

تا بر این بالش

خواب دیگری ببیند.


گروس عبدالملکیان

132

بارانی که روزها

بالای شهر ایستاده بود

عاقبت بارید

تو بعدِ سال ها به خانه ام می آمدی...



تکلیفِ رنگ موهات

در چشم هام روشن نبود

تکلیفِ مهربانی ، اندوه ، خشم

و چیزهای دیگری که در کمد آماده کرده بودم

تکلیفِ شمع های روی میز

روشن نبود



من و تو بارها

زمان را

در کافه ها و خیابان ها فراموش کرده بودیم

و حالا زمان داشت

از ما انتقام می گرفت



در زدی

باز کردم

سلام کردی

اما صدا نداشتی

به آغوشم کشیدی

اما

سایه ات را دیدم

که دست هایش توی جیبش بود



به اتاق آمدیم

شمع ها را روشن کردم

ولی

هیچ چیز روشن نشد

نور

تاریکی را

پنهان کرده بود...



بعد

بر مبل نشستی

در مبل فرو رفتی

در مبل لرزیدی

در مبل عرق کردی



پنهانی،بر گوشه ی تقویم نوشتم:

نهنگی که در ساحل تقلا می کند

برای دیدن هیچ کس نیامده است


گروس عبدالملکیان هم زبان شعر را خوب می داند هم زبان احساس را!

56

صداي قلب نيست

صداي پاي توست

كه شبها در سينه ام مي دوي

كافي ست خسته شوي

كافي ست بياستي


گروس عبدالمكيان


26

علفزاز

       با موهای سبزٍ ژولیده در باد

کوه

      با موهای قهوه ایِ یکدست

رودخانه

    با گیره های سرخِ ماهی

                                  بر موهاش

 

هیچکدام را ندیده

حق دارد نمی خواند

                        این پرنده ی کوچک

 

تهران کلاه بزرگی ست

که بر  سر زمین گذاشته ایم


گروس عبدالملكيان