867

لبخند بزن!

برآمدگی گونه هایت توان آن را دارد 

امید رفته را بازگرداند

گاه قوسي كوچك

معماري بنايي را نجات مي دهد

مرتضي پاشاپور

عكس:الكساندرا بچكاروا

847

شنيده ام كه جنگل قدم گذاشته اي

پلنگ وحشي من!خوش به حال آهو ها!

 

پانته آ صفايي

عكس:katerina sokova

840

دريا را 

از چه كسي بپرسم 

كه بشناسد 

و غرق نشده باشد؟

 

اميرعباس مهندس

 

671

 




 
آنقدر از حادثه پُرم
که وقتی به خانه می رسم
تلویزیون ، لم می دهد روی کاناپه
تا مرا تماشا کند ...
خستگی ام می پَرد روی رخت آویز
عینک ام با روزنامه ی عصر پاک می شود
و چشم هام می روند بخوابند ...
اما دست هام هنوز در دست های تو
در قدم زدنی پاییزی
در خیابانی جا مانده اند.
 
#وحید_پورزارعوحید پورزارع

660



تمام اهل زمين را جهنمي كردي

كه آيه آيه چشمت " يوسوس الناس" است

تمام شهر از ايمان به كفر برگشتند

 گناه چشم تو حالا به پاي عكاس است؟


منصوره فيروزي


Oleg Oprisco عکاس اوکراینی

653



خـاطـرات

همان سرباز مـفقود الاثـری اسـت

که تا مردن اش را باور مـی کنـی

زنگ در را می فشارد . . !



حمیده هاشمی

651

مادرم ،پیامبری بود

با یک زنبیل پر از معجزه

یادم هست در اولین سوز زمستانی

النگویش را به بخاری تبدیل کرد.


تارا محمد صالحي



پ.ن: از طوفان که درآمدی دیگر همان آدمی نخواهی بود که به طوفان پا نهادی. معنی طـــوفــــان همین است!
"کافکا در کرانه - هاروکی موراکامی
"

635


موهایی که حامل شالت شده اند

شامل حالم نمی شوند

چرا ؟


آرش ناجی

پ.ن: تا آخر ماه نيستم.كامنتهايتان را از نت گوشيم مي خوانم.در پناه حق

634



فكر كن سفره ماهي پيري ، كه تنش خسته از پذيرايي است

با چه انگيزه از ته دريـــــــا ، مرد صياد را صــــــدا بزند


فكر كن بچه لاك پشتي كه روي ريلي به پشت افتاده

وقطاري به سمت او راهي است...خنده دار است دست و پا بزند


زندگي رو به قبله خوابيده ، مرگ همبستر قديمي اوست
زندگي تشنه ي همآغوشي است ، يك نفر مرگ را صدا بزند


سعيد حيدري

شعر كامل ادامه مطلب


ادامه نوشته

628



دیگر چیزی نمانده طاقت من ...

یک کبریت بکشَم 

تمام می شود .


عباس معروفي

624


 

بستگی دارد که از « زندان» چه تعریفی کنیم

هیچ کس در هیچ جای این جهان آزاد نیست

 

زود دانستند این دنیا تماشایی نبود

کس از آغاز تولد کور مادرزاد نیست

 

حتم دارم تا شکوه کاخ ساسانی به جاست

گوشه ای از چشم شیرین قسمت فرهاد نیست



اصغر عظیمی مهر

اين غزل زيبا ادامه مطلب

ادامه نوشته

621



عهد تو و توبه ي من از عشق

مي بينم و هر دو بي ثبات است


سعدي

619



از جنس خاک این حوالی نیست،خاکی که دنیا بر سرم کرده!

کلّ پزشکان حرفشان این بود: احساس در جسمم ورم کرده

دیوار، قابِ عکس گیجم را مثل لحاف انداخته رویش!
آنقدر از تو دور ماندم که ،آغوش دیوار از برم کرده


اميد صباغ نو

614


زندگی ,
سرگرمی مرگ است ؛
مثل پلنگی که پیش از کشتن
با غزال زخمی
بازی می کند .


شهریار بهروز

606


ز حادثه لرزند به خود قصر نشینان
ما خانه به دوشان غم سیلاب نداریم


صائب

593



درخت بالابلند من!
باور کن این همه خواستن غمگین است
برای پرنده‌ای که از کوچی به کوچ دیگر پرواز می‌کند...


مريم ملك دار

592

پرندگان در آسمان می‌میرند؛

ماهی‌ها

در آبشارها؛



پشت این میزهای رنگ و رو رفته؛

ما!

عبدالصابر کاکایی

586

کویرم من اگر باران نباشی

کلید قفل این زندان نباشی

محاله ریزعلی بازی درارم

قطاری را که تو در آن نباشی


اديب عشق

580


مهم نبود کجا می رویم

ایستاده بودیم

و مهم

ایستادن بود؛

یک مشت گوسفند

پشت یک کامیون چرک و قدیمی

که می رفت به سمت کشتارگاه


هنگامه هويدا


از حذفی‌های مجموعه‌ی "فرار از پله‌های اضطراری"

558

و من انگار نهنگی 

که به دریا برش می گردانند  

بی آن که بپرسند

  چه می خواهی


   بهار منصوری

542

از دست رفتنهای من دست خودم نیست

مگذار آن را پای من، دست خودم نیست

دنیای من در دستهایت بود و گم شد
حس می کنم دنیای من دست خودم نیست

یک باره دیدم دست من لرزید و تب کرد

دیدم که دستم، وای من! دست خودم نیست

یک در میان می زد نمی دانم کجا رفت
دیگر دل شیدای من دست خودم نیست

از دست وقتی می رود گرمای دستت
سرمای جان فرسای من دست خودم نیست

پروا مکن از دستهای عاشق من
دستان بی پروای من دست خودم نیست

از دست تو من سر به صحرا می گذارم
باور کن ای لیلای من! دست خودم نیست


محمدرضا تركي

541


غم مخور، معشوق اگر امروز و فردا می‌کند
شیر دوراندیش با آهو مدارا می‌کند

زهر دوری باعث شیرینی دیدارهاست
آب را گرمای تابستان گوارا می‌کند

جز نوازش شیوه‌ای دیگر نمی‌داند نسیم
دکمه‌ی پیراهنش را غنچه خود وا می‌کند

روی زرد و لرزشت را از که پنهان می‌کنی؟
نقطه ضعف برگ‌ها را باد پیدا می‌کند

دلبرت هرقدر زیباتر، غمت هم بیش‌تر
پشت عاشق را همین آزارها تا می‌کند

از دل هم‌چون زغالم سرمه می‌سازم که دوست
در دل آیینه دریابد چه با ما می‌کند

نه تبسم، نه اشاره، نه سوالی، هیچ چیز
عاشقی چون من فقط او را تماشا می‌کند

کاظم بهمنی

536



ديگر چشم‌هايت را نبند؛

بانو  كجاي دنيا

  دور ميــكــده 

ديـوار مي كشند!


 ناصر رعيت نواز

525

باران را دوست دارم
اما نه آن زمان
که کودکی از راه شستن قبر
نان می خورد !

هوشنگ بهداروند

486

عریان ترین معشوقه ی زمینی زمستان!


چه باک،

که گاهی ویار ِ لباس عروس داری!



پرویز فکرآزاد

485

به محض دیدنت از جای برخیزند بیماران

بنا شد با تماشای تو طب  "دیده درمانی"!


سید محمدعلی رضازاده

431


آواز عاشقانه ی ما در گلو شکست

حق با سکوت بود، صدا در گلو شکست


دیگر دلم هوای سرودن نمی کند
تنها بهانه ی دل ما در گلو شکست

سربسته ماند بغض گره خورده در دلم
آن گریه های عقده گشا در گلو شکست


ای داد، کس به داغ دل باغ، دل نداد
ای وای، های های عزا در گلو شکست

آن روزها ی خوب که دیدیم، خواب بود
خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست

«بادا» مباد گشت و «مبادا»‌به باد رفت
«آیا» ز یاد رفت و «چرا» در گلو شکست

فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند
نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست

تا آمدم که با تو خداحافظی کنم
بغضم امان نداد و خدا...در گلو شکست


قيصر امين پور

412

من از جهانی که جای خالی زنده‌هایش هم
به اندازه‌ی جای خالی مرده‌ها عمیق است
می‌ترسم


رویا شاه حسین زاده

321

لب‌هايت به جان ديگري مي‌افتد

دردهايت به شب من
اين مشروب‌ها بي‌تو سري را گيج بي‌كسي نمي‌كنند
تو از تمام جمع‌هاي بي‌من
تا می‌تواني لذت ببر
من به دراكولايی قناعت كرده‌ام كه از بي‌كسي
تنها خون خودش را مي‌خورد


  هومن شريفی

309

از زخم‌های بزرگ

خط کوچکی باقی می‌ماند
و از چشم‌های تو
چه بگویم ...
خاطره‌ی آرنج‌های تو
بر تخت من گود افتاده !
 بکتاش آبتین

286

لحظه هاي دوري را

با ساعت شنی مي شمارم


یک صحرا گذشته است...


احسان پرسا

285

یادت

پرچم صلحی است

میان شورش این همه فکر...

279

تا ابد بغضِ منِ تبزده کال است عزیز

دیدن گریه ی تمساح محال است عزیز !

تا شما خانه تان سمت شمال ده ماست

قبله دهکده مان سمت شمال است عزیز

پنجره بین من و توست، مرا بوسه بزن

بوسه از آن طرف شیشه حلال است عزیز !

ما دو ریلیم به امید به هم وصل شدن

فصل گل دادن نی ، فصل وصال است عزیز !


صادق فقانی

ادامه نوشته

264

می کَنم الفبا را ، روی لوحه ی سنگی
واو مثل ویرانـــــی ، دال مثـل دلتنـــگی
بعد از این اگر باشم در نبود خواهم بود
مثل تاب بیـــتابی مثل رنگ بیرنــــــگی

 حسین منزوی 

261

قوی نیستم اگر شعری می‌نویسم


باد قوی نیست اگر لباس‌های روی بند را تکان می‌دهد



غروب ساعت غمگینی است


نمی‌تواند حتی گلدانی را بیندازد


تا من از جایم بلند شوم


و غم کمی جابه‌جا شود



در خانه نشسته‌ام


زانوهایم را در آغوش گرفته‌ام


تا تنهایی‌ام کمتر شود


تنهایی‌ام


کمد پر از لباس


اتاقی که درش قفل نمی‌شود


تنهایی‌ام حلزونی است

که خانه‌اش را با سنگ کُشته‌اند




الهام اسلامی

260

مثل آن است که

شاهرگ احساسم را زده باشی

بند نمی آید ؛

دوست داشتن‌ات .


ناشناس

258

پیچیــــده

عـطـــر تـن ات

در تمامِ جـاده ها

این گونه اسـت

که تا همیشه

مســافــرم


ناشناس

252


ما را می‌گردند

می‌گویند همراه خود چه دارید؟

ما فقط

رویاهایمان را با خود آورده‌ایم.
پنهان نمی‌كنیم
چمدان‌های ما سنگین است،
اما فقط
رویاهایمان را با خود آورده‌ایم.


سید علی صالحی

214


متلاطم ...

تنها ...

بیکران ...

کاش اقیانوسی نبودم

پنجه کشان بر ساحل ...


شمس لنگرودی

162

بگو چه کار کنم؟

وقتی شادی به دم بادکنکی بند است

و غم چون سنگی

مرا در سراشیب یک دره دنبال می کند

دلم شاخه ی شاتوتی

که باد

خونش را به در و دیوار پاشیده است.


غلامرضا بروسان