غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت

پیاده آمده بودم؛ پیاده خواهم رفت

 

طلسم غربتم امشب شكسته خواهد شد

و سفره ای كه تهی بود، بسته خواهد شد

 

و در حوالی شبهای عید، همسایه!

صدای گریه نخواهی شنید، همسایه!

 

همان غریبه كه قلك نداشت، خواهد رفت

و كودكی كه عروسك نداشت، خواهد رفت

 

منم تمام افق را به رنج گردیده،

منم كه هر كه مرا دیده، در گذر دیده

 

منم كه نانی اگر داشتم، از آجر بود

و سفره ام ـ كه نبود ـ از گرسنگی پر بود

...

چگونه باز نگردم، كه سنگرم آنجاست

چگونه؟ آه، مزار برادرم آنجاست

 

چگونه باز نگردم كه مسجد و محراب

و تیغ، منتظر بوسه بر سرم آنجاست

 

من از سكوت شب سردتان خبر دارم

شهید داده ام، از دردتان خبر دارم

 

تو زخم دیدی اگر تازیانه من خوردم

تو سنگ خوردی اگر آب و دانه من خوردم

 

اگرچه مزرع ما دانه های جو هم داشت

و چند بته مستوجب درو هم داشت

 

اگرچه تلخ شد آرامش همیشه تان

اگرچه كودك من سنگ زد به شیشه تان

 

اگرچه متهم جرم مستند بودم

اگرچه لایق سنگینی لحد بودم

 

دم سفر مپسندید ناامید مرا

ولو دروغ، عزیزان! بحل كنید مرا

 

تمام آنچه ندارم، نهاده خواهم رفت

پیاده آمده بودم، پیاده خواهم رفت

 

به این امام قسم، چیز دیگری نبرم

به جز غبار حرم، چیز دیگری نبرم

 

خدا زیاد كند اجر دین و دنیاتان

و مستجاب شود باقی دعاهاتان

 

همیشه قلك فرزندهایتان پر باد

و نان دشمنتان ـ هر كه هست ـ آجر باد


 محمدکاظم کاظمی (شاعر افغان ساکن ایران)