171
به او گفتم
جنگ!
و بیرون زدم از پیراهنم
به او گفتم
با بوسه اگر میشد آدم کُشت
صلح تراژدی بزرگی بود
به او گفتم
مرگ حرفهای بزرگی برای گفتن دارد
به او گفتم
تفنگها به ترجمه مشغولاند
او اما چارطاق دراز کشیده بود
نه به تفنگ فکر میکرد
نه به بوسهای عمیق
.
.
.
ما مرده بودیم!
من
دیر فهمیدم
علی اسداللهی
جنگ!
و بیرون زدم از پیراهنم
به او گفتم
با بوسه اگر میشد آدم کُشت
صلح تراژدی بزرگی بود
به او گفتم
مرگ حرفهای بزرگی برای گفتن دارد
به او گفتم
تفنگها به ترجمه مشغولاند
او اما چارطاق دراز کشیده بود
نه به تفنگ فکر میکرد
نه به بوسهای عمیق
.
.
.
ما مرده بودیم!
من
دیر فهمیدم
علی اسداللهی
+ نوشته شده در سه شنبه پنجم مهر ۱۳۹۰ ساعت توسط بانو
|