8
روباه قهوه ای با دم پشمالوی بلندش هر روز دمدمای ظهر میومد و روی تپه می نشست و به دشت وسیع که تازه از بهار سبز شده بود نگاه می کرد.
مار راه راه که دیگه طاقتش تموم شده بود رفت یش و ازش پرسید:
- به چه چیز این دشت نگاه می کنی؟
- به گندم زار!
- کدوم گندم زار؟ اینجا که فرقی با باقی دشت ها نداره!
- آره، ولی تا چند وقت دیگه اینجا تبدیل به یه گندم زار میشه ...
- این چند وقت دیگه ای که می گی تقریبا دو ماه طول می کشه؟
- نه بیشتر! نزدیک به پنج ماه! چون گردش باد توی گندم زار طلائی من رو یاد موهای اون میندازه!
- فکر می کنی بر می گرده؟
- امیدوارم! البته میدونم کسی که تو بفرستیش اونقدر خسته میشه که باید برای همیشه استراحت می کنه! با این حال باز امیدوارم!
+ نوشته شده در شنبه یازدهم اردیبهشت ۱۳۸۹ ساعت توسط بانو
|
شعر اين سخن لطيف را بيش از هر چيز دوست دارم.