روباه قهوه ای با دم پشمالوی بلندش هر روز دمدمای ظهر میومد و روی تپه می نشست و به دشت وسیع که تازه از بهار سبز شده بود نگاه می کرد.

مار راه راه که دیگه طاقتش تموم شده بود رفت یش و ازش پرسید:

- به چه چیز این دشت نگاه می کنی؟

- به گندم زار!

- کدوم گندم زار؟ اینجا که فرقی با باقی دشت ها نداره!

- آره، ولی تا چند وقت دیگه اینجا تبدیل به یه گندم زار میشه ...

- این چند وقت دیگه ای که می گی تقریبا دو ماه طول می کشه؟

- نه بیشتر! نزدیک به پنج ماه! چون گردش باد توی گندم زار طلائی من رو یاد موهای اون میندازه!

- فکر می کنی بر می گرده؟

- امیدوارم! البته میدونم کسی که تو بفرستیش اونقدر خسته میشه که باید برای همیشه استراحت می کنه! با این حال باز امیدوارم!