263

و گور تنها خانه ای است

که از نبودن تو در آن

دلم

نمی گیرد.


لیلا کردبچه

262

تو گفتی که پرنده‌ها را دوست داری

اما آن‌ها را داخل قفس نگه داشتی

تو گفتی که ماهی‌ها را دوست داری

اما تو آن‌ها را سرخ کردی

تو گفتی که گل‌ها را دوست داری

و تو آن‌ها را چیدی

پس هنگامی که گفتی مرا دوست داری

من شروع کردم به ترسیدن .

ژاک پرِوِر

261

قوی نیستم اگر شعری می‌نویسم


باد قوی نیست اگر لباس‌های روی بند را تکان می‌دهد



غروب ساعت غمگینی است


نمی‌تواند حتی گلدانی را بیندازد


تا من از جایم بلند شوم


و غم کمی جابه‌جا شود



در خانه نشسته‌ام


زانوهایم را در آغوش گرفته‌ام


تا تنهایی‌ام کمتر شود


تنهایی‌ام


کمد پر از لباس


اتاقی که درش قفل نمی‌شود


تنهایی‌ام حلزونی است

که خانه‌اش را با سنگ کُشته‌اند




الهام اسلامی

260

مثل آن است که

شاهرگ احساسم را زده باشی

بند نمی آید ؛

دوست داشتن‌ات .


ناشناس

259

اندوه
شعر نیست
اندوه
آدمی‌ست
كه شعر می‌گوید

علیرضا روشن

258

پیچیــــده

عـطـــر تـن ات

در تمامِ جـاده ها

این گونه اسـت

که تا همیشه

مســافــرم


ناشناس

257

عشق
همین خنده های ساده ی توست
وقتی
با تمام غصه هایت
می خندی
تا از تمام غصه هایم
رها شوم



صبا میراسماعیلی

256


چگونه شرح دهم بت‌پرست یعنی چه ؟

کسی که دل به تو یک عمر بست یعنی چه ؟

برای لحظه‌ی اول که دیدمت ناگاه
نخورده تجربه کردم که مست یعنی چه ؟

گذشتی و نگذشتم که خاطرت باشد
کسی که پای دلش مانده است یعنی چه ؟

گلایه می‌کند از گریه‌ام خدا اما
زمین نخورده بفهمد شکست یعنی چه ؟

تو را که ترک کنم تازه بعد می‌فهمی
که انتقام من و ضرب شصت یعنی چه ؟


الهام دیداریان

255

ما خویش ندانستیم، بیداری‌مان از خواب
گفتند که بیدارید، گفتیم که بیداریم !

من راه تو را بسته، تو راه مرا بسته

امید رهایی نیست، وقتی همه دیواریم


حسین منزوی

شعر کامل ادامه مطلب

ادامه نوشته

254

در این مراقبت چه فریبی است ای تبر
هیزم شكن برای چه می پرورد مرا ؟

عمری است پایمال غمم تا كه زندگی

این بار زیر پای كه می گسترد مرا


حسین منزوی

شعر کامل ادامه مطلب

ادامه نوشته

253

تنهایی

ذره ذره خودی نشان می‌دهد

وقتی تو آن‌قدر کم پیدایی

که سنگینی روزگارم را

مورچه‌ها به کول می‌کشند

و من

مات

مات

نگاهشان می‌کنم !

کم پیداتر از برف

روی خط استوایی !


مهدیه لطیفی

252


ما را می‌گردند

می‌گویند همراه خود چه دارید؟

ما فقط

رویاهایمان را با خود آورده‌ایم.
پنهان نمی‌كنیم
چمدان‌های ما سنگین است،
اما فقط
رویاهایمان را با خود آورده‌ایم.


سید علی صالحی

251

زاهدم برد به مسجد که مرا توبه دهد

توبه کردم که نفهمیده به جایی نروم


صائب

250

گفت  پیشم بیا

گفت برایم بمان

گفت به رویم بخند

گفت برایم بمیر

آمدم

ماندم

خندیدم

مُردم .


ناظم حکمت

249

حتی حباب‌های کوچک چایی هم


بیهوده نیستند

بیهوده نیست که سیگار می‌کشی

و لبخندهایت تلخ می‌شود

نمی‌شود برگشت

و رد پاییز را

از نیمکت‌های خیس

برداشت

نمی‌بینمت

نه توی حلقه‌های خاکستری دود

نه انتهای قهوه‌ای فنجان

نه توی دایره‌ای که

قسمت‌ام نبود !

چهارشنبه بود

من نام تمام نیمکت‌ها را

چهارشنبه‌ای گذاشتم که نیامدی

چای سرد شد چهارشنبه بود

تلخ‌تر شدم چهارشنبه بود

حتی چهارشنبه بود که ما

از کنار هم گذشتیم

و من از خانه دورتر شدم

از چارخانه‌ی پیراهنت

هنوز فکر می‌کنم

می‌توانستم توی دایره‌ها چرخ بزنم

انگشتم را توی حلقه‌های دود فرو ببرم

با چهارشنبه و تو

عکس‌های یادگاری خوشحال بگیرم

هنوز فکر می‌کنم

توی چارخانه‌ی پیراهنت

خوشبخت می‌شدم .


ناهید عرجونی

248

ای خدای بزرگ

که در آشپزخانه هم هستی

و روی جلد قرص‌های مرا می‌خوانی

لطفن کمی آن طرف‌تر !

باید همه‌ی این ظرف‌ها را آب بکشم

و همین‌طور که دارم با تو حرف می‌زنم

به فکر غذای ظهر هم باشم

نه ! کمک نمی‌خواهم

خودم هوای همه چیز را دارم

پذیرایی جارو می‌خواهد

غذا سر نمی‌رود

به تلفن‌ها هم خودم جواب می‌دهم

و گردگیری این قاب …

یادت هست ؟

این‌جا کوچک بودم

و تو هنوز خشمگین نبودی

و من آرام‌بخش نمی‌خوردم

درست بعد طعم توت‌فرنگی بود و خواب

که تو اخم کردی

به سیزده سالگی

ملافه

و رویاهایم

ببخش بی پرده می گویم

اما تو به جیب‌هایم

کیف دستی کوچکم

و حتی به صندوقچه‌ی قفل دار من

چشم داشتی !

ای خدای بزرگ که توی آشپزخانه‌ام نشسته‌ای

حالا یک زن کاملم

چیزی توی جیب‌هایم پنهان نمی‌کنم

کیفم روی میز باز مانده است

هر هشت ساعت یک آرام‌بخش می‌خورم

و به دکترم قول داده‌ام زیاد فکر نکنم

لطفن پایت را بردار

می‌خواهم تی بکشم !


ناهید عرجونی
عكس:
Anka Zhuravleva

247

شب در خم گیسوی تو عابر می شد

با هرنفست بهار ظاهر می شد

ای فلسفه ی شگفت!افلاطون هم

با دیدن چشمان تو شاعر می شد...


ایرج زبر دست

246

انسان

موجودی‌ست که

گاهی سیگار.

گاهی درد می‌کشد

انسان موجودی‌ست که گاهی

سیگار را

با درد می‌کشد!!


علیرضا روشن

245

نفس بادصبا مشک فشان هم بشود

باز بوی خوش تو رونق عطاری هاست

رضا نیکوکار

شعر کامل ادامه مطلب

ادامه نوشته

244

پــرنــده ای کـــه بـال و پــرش ریختــه بـــاشد ...
مظلـومیت خـاصـی دارد .
بــاز گذاشتن در قفسش تـــوهینــی است بـــه او
در قفس را ببنـــد...!
تــــا زنـدان دلیل زمین گیر شدنش بــــاشد
نـــه پـــر و بــال و ریختــــه اش..


ناشناس

143

خواب خوش بودم و سردردِ پس از بیداری ست
عاشقی چیز قشنگی ست... ولی تکراری ست
چشم بی حالم در کاسه ی خون افتاده
رختخوابم جلوی تلویزیون افتاده
ریشه ام سوخته و کهنه شده ته ریشم
نیستی پیشم و بهتر که نباشی پیشم!!...


سید مهدی موسوی

242

از چهره ی افروخته شمعی داری

پیداست بنای قلع و قمعی داری

با هر کس و ناکسی نشستی جز من

زیبایی منحصر به جمعی داری!


ناشناس

241

قسمت اين بود که من با تو معاصر باشم

تا در اين قصــــه پر حادثــه حاضــــر باشم

حکم پيشانی ام اين بود که تو گم شوی و

من بــه دنبال تو يک عمر مسافــــر باشـــم

تو پری باشـــی و تا آن سوی دريا بروی

من به سودای تو يک مرغ مهاجر باشم

قسمت اين بود، چرا از تو شکايت بکنم؟

يا در اين قصـــه بــــه دنبال مقصر باشم؟

شايد اين گونه خدا خواست مرا زجر دهد

تا برازنده اســــم خوش شاعـــر باشـــــم

شايد ابليس تو را شيطنت آموخت که من

در پس پرده ايمان بــــه تــــو کافـــر باشـم


دردم اين است که بايد پس از اين قسمت ها

سال هــــا منتــظـر قسمت آخـــــر باشــــــم...


غلامرضا طریقی