620
کيستي که من اين گونه بي تو بي تابم؟
شب از هجوم خيالت نمي برد خوابم .
تو چيستي که من از هر موج تبسم تو
بسان قايق سرگشته روي گردابم!
تو در کدام سحر بر کدام اسب سپيد ؟
تو را کدام خدا؟
تو از کدام جهان ؟
تو در کدام کرانه,همره نسيم ؟
تو از کدام سبو ؟
من از کجا سر راه تو آمدم ناگاه !
چه کرد با دل من آن نگاه شيرين ,آه!
مدام پيش نگاهي ,مدام پيش نگاه!
کدام نشئه دويده است از تو در من ؟
که ذره هاي وجودم تو را که ميبينند ,
به رقص مي آيند,
سرود مي خوانند !
چه آرزوي محالي است زيستن با تو
مرا همين بگذارند يک سخن با تو :
به من بگو که مرا از دهان شير بگير!
به من بگو که برو در دهان شير بمير !
بگو برو جگر کوه قاف را بشکاف !
ستاره ها را از آسمان بيار به زير؟
ترا به هر چه تو گويي ,به دوستي سوگند
هر آنچه خواهي از من بخواه ,صبر مخواه...!!!
که صبر راه درازي به مرگ پيوسته است !
تو آرزوي بلندي و دست من کوتاه
تو دوردست اميدي و پاي من خسته است .
همه وجود تو مهر است و جان من محروم ...
چراغ چشم تو سبز است و راه من بسته است...!!!
فريدون مشيري
شعر اين سخن لطيف را بيش از هر چيز دوست دارم.