518
با همین دست، به دستان تو عادت كردم
این گناه است ولی جان تو عادت كردم
جا برای من گنجشک زیاد است ولی
به درختان خیابان تو عادت دارم
گرچه گلدان من از خشك شدن میترسد
به ته خالی لیوان تو عادت كردم
دستم اندازهی یك لمسِ بهاری سبز است
بسكه بیپرده به دستان تو عادت كردم
ماندهام آخر این شعر چه باشد انگار
به ندانستن پایان تو عادت كردم
علیاکبر رشیدی
+ نوشته شده در دوشنبه نوزدهم فروردین ۱۳۹۲ ساعت توسط بانو
|
شعر اين سخن لطيف را بيش از هر چيز دوست دارم.