410
جنگل همهی شب سوخت در صاعقهی پاییز
از آتش دامنگیر ای سبز جوان پرهیز!
برگ است که میبارد! چشم تو نبیند کاش
این منظره را هرگز در عالم رویا نیز
از آتش دامنگیر ای سبز جوان پرهیز!
برگ است که میبارد! چشم تو نبیند کاش
این منظره را هرگز در عالم رویا نیز
هیهات... نمیدانم این شعله که بر من زد
از آتش «تائیس» است یا بارقهی «چنگیز»!
خاکستر من دیگر ققنوس نخواهد زاد؟
و آن هلهله پایان یافت این گونه ملال انگیز!
تا نیمه چرا ای دوست؟! لاجرعه مرا سرکش
من فلسفهای دارم: یا خالی و یا لبریز
مگذار به طوفانم؛ چون دانه به خاکم بخش
شاید که بهاری باز صور تو دمد؛ برخیز!
محمد علي بهمني
+ نوشته شده در دوشنبه دوازدهم تیر ۱۳۹۱ ساعت توسط بانو
|
شعر اين سخن لطيف را بيش از هر چيز دوست دارم.