نشسته اند ملخ هاي شك به برگ يقينم

ببين چه زرد مرا مي جوند- سبز ترينم

ببين چگونه مرا ابر كرد – خاطره هايي

كه در يكايك ِشان مي شد آفتاب ببينم

شكستني شده ام اعتراف مي كنم اما

ز جنس شيشه ي عمرِ توام مزن به زمينم

براي پر زدن از تو خوشا مرام ِ عقابان

كبوترانه چرا بايد از تو دانه بچينم؟!


نمي رسند به هم دستِ اشتياقِ تو و من

كه تو هميشه هماني كه من هميشه همينم


محمدعلی بهمنی

همش شاه بیته