138

هر بار خواست چای بریزد نمانده ای
رفتی و باز هم به سکوتش نشانده ایتنها دلش خوش است به اینکه یکی دو بار
با واسطه "سلام" برایش رسانده ای
حالا صدای او به خودش هم نمیرسد
از بس که بغض توی گلویش چپانده ای
دیدم که شهر باز پر از عطر مریم است
گفتند باز روسری ات را تکانده ای
میخندی و برات مهم نیست ... ای دریغ
من آن نهنگی ام که به ساحل کشانده ای
بدبخت من...
فلک زده من...
بد بیار من...
امروز عصر چای ندارم... تو مانده ای!
حامد عسگری
+ نوشته شده در شنبه بیست و نهم مرداد ۱۳۹۰ ساعت توسط بانو
شعر اين سخن لطيف را بيش از هر چيز دوست دارم.