524

حضورت 
غنیمتی ست

چون طاقی در باران ...


قدسي قاضي نور

523

به قدری دوستت دارم كه

گاهی قلبم می گيرد

و نمی دانم چه خاكی به سرم بريزم

بيش از توانم دوستت دارم ...


اشتفان تسوایگ

522

من فكر می‌كنم

هرگز نبوده قلب من
اینگونه
گرم و سرخ

 

احمد شاملو


اما اين شعر چقدر زيبا بود لعنتي. مي شود به پايش گريست:


می روم تا درو کنم خود را

از زنانی که خیس پاییزند

از زنانی که وقت بوسیدن

غرق آغوشت اشک میریزند


میروم طرح غصه ای باشم

مثل اندوه خالکوبی هاش

میروم تا که دست بردارم

از جهان مخوف خوبی هاش !


مثل تنهایی ِ خودم ساکت

مثل تنهایی ِ خودم سر سخت

مثل تنهایی ِ خودم وحشی

مثل تنهایی ِخودم بد بخت !


هر دوتا کشته مرده ی مُردن

هر دوتا مثل مرد آزرده

هر دوتا مثل زن پر از گفتن

هر دوتا پای پشت پا خورده


ما جهانی شبیه هم بودیم

آسمان و زمینمان با هم

فرقمان هم فقط در اینجا بود

او خودش بود و من خودم بودم


در نگاهش نگاه میکردم

در نگاهش دو گرگ پنهان بود

نیش تیز کنار ابروهاش

او هم از توله های آبان بود


با تو ام قاب عکس نارنجی

با تو ام زر قبای پاییزی

در نگاهت حضور مولانا است

پا رکاب دو شمس تبریزی!


توی چشمت دوباره ماهی ها

توی چشمت عمیق اقیانوس

توی چشمت همیشه دعوا بود

بین هر هشت دست اختاپوس


توی چشمت چقدر آدم ها

داس ها را به باغ من زده اند

سیب بکری برای خوردن نیست

تا ته باغ را دهن زده اند


در سرت دزد های دریایی

نقشه ام را دوباره دزدیدند

اجتماعی که سارقت بودند

از تو غیر از بدن نمیدیدند


از تو غیر از بدن نمیخواهند

کرم هایی که موریانه شدند

عده ای هم که مثل من بودند

ساکنان مریض خانه شدند


ساکنان مریض خانه شدیم

حال ما را اگر نمیدانی

عقربی را دچار آتش کن

اینچنین است مرد آبانی !


ماده جغد سفید من برگرد !

بوف کورم ، چقدر گمراهی ؟

من هدایت شدم..خدا شاهد !

بار کج هم به منزلش گاهی ….


بار کج هم به منزلش برسد

آه من هم نمیرسد به تنت

قاصدک های نامه بر گفتند

شایعه است احتمال آمدنت


عشق من در جنون خلاصه شده

دست من نیست ، دست من ، عشقم !

دست من ناگهان به حلقومت !

مرگ من ،دست و پا نزن عشقم !


من مریضم که صورتم سرخ است

شاعری که چقدر تب دارم

اندکی دوست رو به رو با من

یک جهان دشته از عقب دارم


در سرم درد های مرموزی است

مغزم از شعر مرده پر شده است

خط و خوط نوار مغزی گفت

شاعر این شعر هم تومور شده است


من سه تا نطفه در سرم دارم

جان من را سه شعر میگیرد ؟

خط و خوط نوار مغزی گفت :

فیل هم با سه غده میمیرد !


بیت هایی که آفریدمشان

در پی روز قتل عام منند

هر مزاری علیرضا دارد

کل این قبر ها به نام منند


مرگ مغزی است طعم ابیاتم

مزه ی گنگ و میخوشی دارم

باورم کن که بعد مردن هم

حس خوبی به خود کشی دارم !


کار اهدای عضو هایم را

به همین دوستان اندکم بدهید

چشم و گوشم برای هر کس خواست

مغز من را به کودکم بدهید


در سرم رنج های فرهاد است

یک نفر بعد من جنون باید!

تیشه ام را به دست او بدهید

بعد من کاخ بیستون باید ...


وای از این مرد زرد پاییزی

وای از این فصل خشک پا خوردن

وای از این قرصهای اعصابی

وقت هر وعده بیست تا خوردن


مرد آبانی ام بفهم احمق!

لحظه ای ناگهان که من باشم

هر چه ضد و نقیض در یک آن

کوچک بی کران که من باشم


مرد آبانی ام که قنداقی

وسط سردی کفن بودم

بعد سی سال تازه فهمیدم

جسدی لای پیرهن بودم !


جسد شاعری که افتاده

از نفس ،از دوپا، از هر چیز

سال تحویلتان بهار اما

سال من از اواسط پاییز


زردی ام از نژاد فصلم بود

سرخی ام از تبار برگی که

روز میلادم از درخت افتاد

زیر رگباری از تگرگی که


از تبار جنون پاییزی

کاشف لحظه های ویرانی

عقربی در قمر تمرکیدیم

وای از این اجتماع آبانی

من تو ام من خود تو ام شاید

شعر دنبال هردومان باشد

نیمه ای از غمم برای تو تا

خودکشی مال هر دومان باشد


علیرضا آذر 

521


شور دیدارت اگر شعله به دل ها بکشد

رود را از جگر کوه به دریا بکشد

  گیسوان تو شبیه است به شب،

اما نه  شب که اینقدر نباید به درازا بکشد


فاضل نظری

از مجموعه شعر"ضد"

شعر كامل ادامه مطلب

ادامه نوشته

520


داشتم می‌رفتم و دختری که جلوتر از من عاشق ...

موهای‌ش
موهای‌ش
موهای‌ش
چه معجزه‌ای
بوسعید از دهانش می‌آمد
اشهد ان لا لا لا
بخوابش هم نمی‌دیدم
در شط گیسوانش گشتم
گشتم
گشتم
برنگشتم
با بایزید شهید شدم
در لامصب لب‌هایش ...


جليل صفربيگي

519

1.نمی‌بخشمت !
قبول کن
هیچ‌کس
جانش را
به این راحتی نمی‌بخشد !

2.دیگر نمی‌توانم بگویم :
من در زندگی خیر ندیده‌ام،
حالا که تو را دیده‌ام !


3.من ،
یک جای دنیا
خیلی خوش‌بختم
در چارچوب قاب عکس دونفره‌مان !


نسترن وثوقي

518

با همین دست، به دستان تو عادت كردم

این گناه است ولی جان تو عادت كردم

جا برای من گنجشک زیاد است ولی
به درختان خیابان تو عادت دارم


گرچه گلدان من از خشك شدن می‌ترسد
به ته خالی لیوان تو عادت كردم

دستم اندازه‌ی یك لمسِ بهاری سبز است
بس‌كه بی‌پرده به دستان تو عادت كردم

مانده‌ام آخر این شعر چه باشد انگار
به ندانستن پایان تو عادت كردم


علی‌اکبر رشیدی

517

خسته

 خودخواه

 بی شکیب

 از این جهان فقط همین ها را برایم باقی گذاشته اند

 با من مدارا کن !

بعدها ...

 دلت برایم تنگ خواهد شد ...


سید علی صالحی


516

مپر از روی آتش ،خواهر محجوب با ایمان

جگر از روی آتش بپّرد جزغاله خواهد شد ...!


سعيد بيابانكي

515

آدم همیشه به خاطر نقطه ضعف هایش تو دردسر می افتد. مگس ها باید چیزهای چسبناک را خیلی دوست داشته باشند٬ شب پره ها شعله را٬

و آدم ها عشق را...!

"خزه" / هربر لوپوریه / مترجم: احمد شامل
و

514


و یک روز فهمیدیم «عزیزم»
نام کوچک هیچ‌کداممان نیست
و شام خوردن زیر نور شمع
چشم‌هایمان را کم‌سو می‌کند

سقف
بهانۀ مشترکی بود
که باید از هم می‌گرفتیم
و تاریکیِ موّاج خانه را، به عدالت
به دو نیم می‌کردیم؛
نیمی
با ماهیانِ قرمزِ مصنوعی
نیمی
با سنگریزه‌ها و صدف‌ها
و موج‌های کوچکِ مصنوعی

ما
دو حبابِ کنارِ هم بودیم
که می‌ترسیدیم هنگامِ یکی شدن
نفهمیم
کداممان نابود شده‌ست.


ليلا كردبچه

513


1.چه آرایشگر سنگدلی ست
گیسوان را ....
شیمی درمانی


2.سکوت کرده بودیم
برف میان ما
ریش سفیدی می کرد


3.من برف ندیده ام


خواهر و برادرم نیز برف ندیده اند

اما پدرمان آدم برفی بود

که در حسرت شال و کلاهی برایمان

قطره قطره آب شد


هوشنگ بهداروند

512

سپیدی موهایم را سر سری نگیـر

  اینجـا خیلی وقت است که 

بـرف نبـاریده.

 

میـلاد تهـرانی

511

"خيانت"


خنجر زیرِ پوستم کاشتی،
فکر نمی‌کردی
روزی باز در آغوشت بگیرم ..


سیدمحمد مرکبیان 

510

 این  همه  زمستان  نبودنت  را 

مثل  رو سیاهی  به  زغال

  تنهایی  به  من  مانده ...  


فرشید فرهادی 

509


حتی پرندگان هم

کمک می‌کنند به همدیگر

بیا  نزدیک

نزدیکتر  

کمکم کن 

ببوسمت ... 


  تس گالاگر 

508

تــو جــانمــی 

چــه خــوش اســت

وقتــی بــه لبــم مــی‌رســی ...  


مجتبی حسن زاده

507


آن پیرهن قــرمــز پولک دارت را بپوش

و مثل یک ماهی

به آغوش من بیا

من هنوز دریا دریا

تو را دوست دارم ...


مهشید سادات

506

چشم‌‌انتظار آن بهارم

که با تقویم از راه نمی‌آید
و با تقویم راه نمی‌آید ،
چشم انتظار آن بهارم
که با ...
آه نمی‌آید !


مژگان عباسلو

505

صیاد که تو باشی
طعمه هم نمی خواهم
فقط بنشین کنار رود
و نامم را صدا بزن...

 


بهار منصوری

 

504


و عمر شیشه عطر است، پس نمی ماند
پرنده تا به ابد در قفس نمی ماند

مگو که خاطرت از حرف من مکدر شد
که روی آینه جای نفس نمی ماند

طلای اصل و بدل آنچنان یکی شده اند
که عشق جز به هوای هوس نمی ماند

مرا چه دوست چه دشمن ز دست او برهان
که این طبیب به فریادرس نمی ماند

من و تو در سفر عشق دیر فهمیدیم
قطار منتظر هیچ کس نمی ماند

فاضل نظری