191

من یک زن خوشبختم
و خیابانی که راه مرا دنبال می‌کند،
خوشبخت است
و کوچه‌ای که به گریبان خانه‌ام می‌رسد،
خوشبخت است
و تو
که هر روز به پنجره اتاقم پیله می‌کنی،
یک روز پروانه خوشبخت می‌شوی
با این همه
دروغ
عنکبوتی است که مدام در دهانم تار می‌تند


منیره حسینی

190

من تناسخ ناقص كدام قبیله ام

كه لیسیدن گونه های سیب را


عجیب دوست دارم


و مردمك چشمهای ام


چون فلس ماهی ها


می درخشد


اگر آفتاب روی آب پهن شود !

بقیه شعر ادامه مطلب


ساناز زارع ثانی

ادامه نوشته

189

هرچه آدم می‌گذارم در کفه‌ی

دیگر باز تو

سنگین‌تری ... 


مریم ملک‌دار

188


پرواز هم دیگر

رویای آن پرنده نبود

دانه دانه پرهایش را چید

تا بر این بالش

خواب دیگری ببیند.


گروس عبدالملکیان

187

بعضی آدم ها باران را احساس می کنند

بقیه فقط خیس می شوند


باب مارلي

186

لهجه‌ات
نه شمالی ست
نه جنوبی
اما
حرف که می‌زنی
باد از شمال می‌وزد

و پرندگان از جنوب باز‌می‌گردند.


مژگان عباسلو

185

صحبت از آغوش نکن ‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍

پرنده ها...

سنگ را دوست ندارند...


فرشید ذوالفقاری

184

تلخ منم، همچون چاي سرد.. 

که نگاهش کرده باشي،

ساعات طولاني،

و ننوشيده باشي..

تلخ منم،

چاي يخ،

که هيچکس ندارد هوسش را...  


سيد علي صالحي




181

باران خدا بدرقه ی راهم بود

یک چکمه رفیق چاله و چاهم بود

من خیس ترین کودک گیلان بودم

چتری که همیشه بسته

همراهم بود


رئوف عاشوری

180

زیباست در آسمان ،سلام هشتم

این کوچ پرنده ها به بام هشتم
افتاده در آسمان چه هشتی !انگار

رفتند زیارت امام هشتم

بیژن ارژن

179

1.

از جهان عقب نشینی کرده ام

به روی تخت خوابم
در کنار رادیو
ولی هنوز نمی دانم
که من روبه جهان دارم
یا پشت به جهان کرده ام.

2.چه سعادتی است

وقتی که برف می‌بارد
دانستن اینکه

تن پرنده‌ها گرم است.


بیژن جلالی


178

آدم های تنها

آزروهای کوچکی دارند

شبیه اینکه که کسی

در خانه را به رویشان باز کند.

...

طاهره قصدی

177




دوست دارم گهگاهی سرم را بردارم و

به جای آن چناری بکارم

تا زیر سایه اش

اندکی استراحت کنم.


ناظم حکمت

176

دل که می گیرد

تاوان ِ دلی ست


که تو می گیری


باقی


حاشیه ی رودی ست


روان


که تنها


مرا در تو


دور می کند.



ایرج صف شکن

175

چرا هیچ‌كس به ما نگفته است كه زمین

مدام چیزی را از ما پس می‌گیرد

و ما فكر می‌كنیم كه زمان می‌گذرد

شاید زمین، آن سیاره‌ای نیست كه ما در آن باید می‌زیستیم

و از این رو، چیزی در ما همیشه پنهان می‌ماند

و به این زندگی برنمی‌گردد .

از دست‌هایمان بیرون رفته‌ایم

از چشم‌هایمان

و همه‌چیزِ این خاك را كاویده‌ایم :

ــ ما به‌همراه آب و باد و خاك و آتش

تبعید این سیاره شده‌ایم

و این‌جا 

زیباترین جا 

برای تنهایي‌ست .

كسی در من همه‌چیز را خواب می‌بیند


 شهرام شیدایی

174

از تو که دور می شوم
کوچه که هیچ!
گاهی اتوبان هم بن بست است
من رودخانه ای را می شناسم
که با دریا قهر کرد
و عاشقانه
به فاضلاب ریخت
.


مهدی موسوی


شعر کامل ادامه مطلب

ادامه نوشته

173


جبر می‌گفت که فرو بروم:
چکمه‌ای نا امید در گل باش!
برف یکریز و سرد می‌بارید
مادرم گریه کرد: عاقل باش!

بادبادک فروش غمگینم!
هستی‌ام را به باد دادم... باد...
کاری از عشق بر نمی‌اید
مرگ ما را نجات خواهد داد

زهرا معتمدی

شعر کامل ادامه مطلب
ادامه نوشته

172

این شهر

شهر قصه های مادر بزرگ نیست

که زیبا و آرام باشد

آسمانش را

هرگز آبی ندیده ام

من از اینجا خواهم رفت

و فرقی هم نمی کند

که فانوسی داشته باشم یا نه

کسی که می گریزد

از گم شدن نمی ترسد.


رسول یونان

171


به او گفتم
جنگ!
و بیرون زدم از پیراهنم
به او گفتم
با بوسه اگر می‌شد آدم کُشت
صلح تراژدی بزرگی بود
به او گفتم
مرگ حرف‌های بزرگی برای گفتن دارد
به او گفتم
تفنگها به ترجمه مشغول‌اند


او اما چارطاق دراز کشیده بود

نه به تفنگ فکر می‌کرد
نه به بوسه‌ای عمیق
.
.
.
ما مرده بودیم!
من
دیر فهمیدم
علی اسداللهی

170

در این برهوتِ بی خواب و طی،
مگر من چه کرده ام
که شاعرتر از اندوهِ آدمی ام آفریده اند؟

سید علی صالحی

168

درخت باشی و

برگ های اندوهت
انبوه؛
برگ برگ که می ریزد
عاشق پاییز می شوی...


ناشناس

167

دهان باز کنی

قلاب ها
به صلابه ات می کشند
هی ماهی جان
دریا را فراموش کن
روزی
حسرت همین رودخانه به دلت می ماند
.


کریم رجب زاده

پ.ن: سایه گفته:قلاب علامت کدامین سوال است که ماهی ها این گونه بدان جواب می دهند؟