240

زمین

نباید گرد باشد

وگرنه

تو از راهی که رفته‌ای

باید به من می‌رسیدی!


آنژیلا عطایی پیرکوه

239

دستان من از همیشه بی سهم ترند

چشمان تو از همیشه بی رحم ترند

هرگز حرف مرا نمی فهمیدی

این مورچه ها از تو زبان فهم ترند


آزاده عرب عامری

238

روزی یک قدم جلو می‌آیم

روزی یک آجر بالا می‌روی

ما هیچ‌وقت به هم نمی‌رسیم.

تو؛

همیشه فراموش می‌کنی برای قلعه‌ات پنجره بگذاری!


رضا کاظمی

237

این لبخند بر لب من
رژ «بورژوا» نیست
مژه‌هایم طبیعی برگشته‌اند
رژ گونه نزده‌ام
برق چشمانم نیز
در چشم هیچ رقاصه‌ای پیدا نمی‌شود

وقتی بروی
چراغ‌ها خاموش می‌شوند
و سیندرلایت
شستن زمین را
از سر خواهد گرفت.


سارا محمدی اردهالی

236


تو ، همیشه فرصت كوتاه منی برای شعر


تا می آیم زمزمه ات كنم


زود تمام می شوی

می دانم سالهاست


ساعت قرارمان

یك دقیقه به هیچ است


و من همیشه فقط یك دقیقه

دیر می رسم.


ناشناس

شعر کامل ادامه مطلب

ادامه نوشته

235

برایم سیگاری آتش بزن
میان لب هام بگذار
و دور شو

پُر از باروتم!


رضا کاظمی

234

منم اناری در هنگامه ی ِ پوسیدن !

تا دورم نینداخته اند

صورتم را به دو دست بگیر

و لب‌هایم را بمک !



علیرضا روشن

233

یك سینه حرف هست، ولی نقطه‌چین بس است
خاتون دل و دماغ ندارم.... همین بس است

یك روز زخم خوردم و یك عمر سوختم
كو شوكران؟ كه زندگی اینچنین بس است

عشق آمده‌ست عقل برو جای دیگری
یك پادشاه حاكم یك سرزمین بس است

مورم، سیاوشانه به آتش نكش مرا
یك ذره آفتاب و كمی ذره‌بین بس است


ظرف بلور! روی لبت خنده‌ای بپاش
نذری ندیده را دو خط دارچین بس است

ما را به تازیانه نوازش نكن عزیز
آن سوز زخم كهنه‌ی افسار و زین بس است
از این به بعد عزیز شما باش و شانه‌هات
ما را برای گریه سر آستین بس است

حامد عسکری

232

من از این می ترسم

که دوست داشتن را

مثل مسواک زدن بچه ها

به من و تو تذکر بدهند


حسین پناهی

231

ایستاده ام

در اتوبوس
چشم در چشم های نا گفتنی اش.

یک نفر گفت:
«آقا
جای خالی
بفرمایید»

چه غمگنانه است
وقتی در باران
به تو چتر تعارف می کنند.

 گروس عبدالملکیان

230

چه‌قدر خوب است
که صبح بيدار شوی
به تنهايی
و مجبور نباشی به کسی بگويی
دوست‌اش داری
وقتی دوست‌اش نداری
ديگر


ريچارد براتيگان

229

پلکی مزن که چشم ترت درد میکند

پر وا مکن که بال و پرت درد میکند

میدانم اینکه بعد تماشای اکبرت

زخمی که بود بر جگرت درد می کند

با من بگو که داغ برادر چه کار کرد

آیا هنوز هم کمرت درد میکند

مانند چوب خواهش بوسه نمیکنم

آخر لبان خشک و ترت درد میکند

 لبهای تو کبود تر از روی مادراست

یعنی که سینه پدرت درد میکند

می خواستم که تنگ در آغوش گیرمت

یادم نبود زخم سرت درد میکند

کمتر به اسب نیزه سوار و پیاده شو از 

 این حجمه های سنگ سرت درد میکند


زمانی

228

در آشفتگی ِ جهان

تنها اتفاقی که همیشه سر ِ موقع می افتد

قرصهای مادربزرگ است!


سارا خوشکام

227

ما به ایستگاهها رفتیم

                تا دور شدن را

                      از قطارها یاد بگیریم.


                                            رسول یونان

226

دوستان واقعی مثل صبح هستند ؛


نمی شود تمام روز آنها را داشت...


اما مطمئنی که فردا ،


هفته ی بعد ،


و تا ابد هستند
 


ناشناس

225

عادت کرده ام

باران بنوشم

صندلی ام را

با تاب عوضی بگیرم

و داستان های مردی که نمی شناسیدش را بخوانم

انقدر یاد من نیندازید

که نفرت

رنگی ترین لغت شعرهای امروز است

عادت کرده ام رویایی

همین جوری

و ناباور بمانم ... 


مهدیه لطیفی